خب سلام
اینکه این سلام تا تهش برای خودم است یا اینجا ممکن رهگذری پیدا کند را خودم هم نمیدانم و فکری برایش نکرده ام.
اما هر چه هست اینجا را راه انداختمدکه بنویسم که این جهان کوه است و فعل ما ندا، حالا تو بگو این ندا به معنی حرف زدن نیست همان بازتاب است، اما برای من یعنی کلمه ها.
یعنی حرف های که میپچیند در هزارتوی ذهن، جانت را میگیرند و تو باید جایی داشته باشی که فریادشان بزنی.
و شاید واقعا من روزی دوباره قلم بدست گرفتم.
انگار دیگر رمقی برایم نمانده است.
باید قدم بزنم بلکن آرام بگیرم ولی جانی ندارم. این بغض باید تمام شود ولی انقدر جلویش را گرفته ام، قهر کرده و دیگر نمیآید.
ما این همه بر در و دیوار نکوبیدیم خودمان را که تهش این شود. این همه فشار تحمل نکردیم، اوضاع جسمیمان اینطور بهم بریزد که تهش به این فاجعه برسیم.
مگر نه اینکه و لاتلقوا بایدیکم الی التهلکه. ما خواستیم اینطور نشود ولی گریزی از این مهلکه نبود.
باید بنیشینم یک گوشه تک تک حرفهایی که برای بقیه میگفته ام را هزار باره با خودم بگویم.
فقط نمیدانم میتوانم این بار هضم کنم که ما یک مهرهام ما را نخواهند کنار میگذارند.
هعی.
ما رو از خودتون دور نکنید
چند وقت است دارم به در دسترس بودن برای آدمها فکر میکنم.
در جزئیات زندگی خوب خودش را نشان میدهد، کلیات که دیگر جای خود
مثلا فک کن داری شعر میخوانی، شعر انقدر مستت کرده باشد که بخواهی برای کسی بخوانی.
دنبال معنی کلمهای میگردی، حوصله سرو کله زدن با گوگل هم نداشته باشی.
فشار کاری خستهات کرده باشد، بخواهی غر بزنی، یکدفعه ای و بیمقدمه به کسی بگویی تمام شدم
یک خبر خوب برسد بخواهی در لحظه کسی را همراه خودت بکنی
حتی ساده تر از این حرفها
بخواهی عصر چشمهایت را روی هم بذاری، کسی را بخواهی که بیدارت کند.
اولین گزینهای که پیش رویت باشد، او در دسترس ترین است.
کسی که یک حضور لطیف مدام دارد. در تک تک لحظات پابهپای ما میآید از جزء زندگی گرفته تا کل آن کنار ماست.
(اصلا نشانه فاصله گرفتنها گاهی از همین جا شروع میشود که این دردسترس بودنها تغییر میکند.)
بلد باشیم آدم دردسترس کسی باشیم. قدر بدانیم آدمهای دردسترسمان را.
.
من همیشه دلم میخواد در دسترسترینتو باشم
صبح رفتم سر کلاس
چشمهای هیچ کدامشان به قاعده نبود
حرف داشت.
کمی که گذشت دیدم نه اینطور نمیشود
گفتم میخواهید غر بزنید
شروع کردند انقدر حرف داشتند، که امان نمیدادند یکی حرف بزند بعد دیگری شروع کند.
صدایشان بالا رفته بود خود زنی میکردند.اعصاب درست درمانی هم که ندارند
ته همه حرفهایشان گفتهام بروید حرف بزنید با همه اینها که نام بردید، با آرامش بگویید جواب میدهد.
ولی قطعا حرفم اثر نمیکند وقتی خودم تمام حرفهایم را پشت حنجرهام چال میکنم.
و اگر قرار باشد از ۴آذر اینجا نگویم درش را نیامده باید گل بگیرم♀️
الغرض که ما هیچ نمیدانستیم از گردش روزگار.
تو نمیدانی ادمی که سهمت از شناخت او، فقط لبخندهاییست که بعد هر تلاقی نگاه عمیق بر لب مینشیند.
گردش روزگار او را عزیزترین زندگیت میکند.
مهم این است که کار را بسپاری دست کاردان. خووش در بهترین وقت ممکن، بهترین را میگذارد عمیقترین جای قلبت. خودش نگهش میدارد. خودش مراقب همه چیز هست.
ما را بجز تو در همه عالم عزیز نیست.
دارم ارزشیابی کیفی بچههای دومم رو وارد میکنم
فک کن فسقلیا باید برای درس هدیه بهشون نمره بدیم. همه رو دارم بهشون خیلی خوب میدم.
دونه دونه اسماشون رو تو سایت که میزنم دلم براشون ضعف میره
واقعیت اینه که برام عجیبه. اخه دومیا خیلیی برام چالش برانگیزن ولی خب الان میبینم که چقدر دوسشون دارم
از باران که واقعا دوستم داره و از وقتی میرم سر کلاسشون از کنارم ت نمیخوره تا پریماه که به زور جواب سلام میده و زیر زیرکی از پایین چشماش فقط نگاهم میکنه
یا حتی فاطمه سادات که انقدر ساکته تازگیا اسمشون یادگرفتم حتی برای اون مهدی زاده وروجک که زیر میز میشه فقط پیداش کرد.
یا ملیکا که با خودش بلند حرف میزنه. هستی که اگه نباشه من واقعا نمیدونم با کلاسشون باید چی کار کنم بسکه حواسش به همه هست و کمک میکنه.
یا حتیتر مهدیه و نیکا هم تو چشام زل زدن و گفتن درستون مسخرهاست، اونا رو هم حس میکنم دوسشون دارم
اخی چقدر دلم براشون تنگ شده
فکر نمیکردم تعطیل بشه و من انقدر دلتنگ بچههام بشم.
روزهای اولی که میرفتم مدرسه واقعا دعام این بود که قلبم انقدر وسعت پیدا کنه که همشونو دوست داشته باشم از عمیقترین جای قلبم.
از ناله کردن متنفرم و این چند پست اخر همین است
قول میدهم اخرینش باشد. و به زودی همهاش پاک شود
جان دادن گاهی امری تدریجی میشود. تو ذره ذره با اتفاقات مختلف جانت را میگذاری و میروی.
این وسط اگر دچار جنون هم شده باشی، خودت با دست خودت دامن میزنی به این جان دادن.
اتفاق را که گفتم خودش به غایت خودش برای دل من حکم مصیبت عظمی را داشت و این جنون که چاشنیاش شد، دفعات جان دادن را برایم بیشتر کرد.
آخرین ضریه ممکن را خودم پیش از انکه دیگری بزند زدم
و حالا دیگر تمام شد.
من هم تمام شدم. دیدم که تمام شدم.
بلند میشویم روزی. به امید روزنه ای که شاید در این وانفسای زندگی نشانمان دهند.
. یک سینه حرف هست ولی نقطه چین بس است.
پایان♀️
فکر میکردم سختی ماجرا تمام شده است.
زهی خیال باطل
انگار تازه اول مصیبت است.
هر چه هست همین که از دوست رسیده، همین که الخیر فی ما وقع
زهر ماجرا را میگیرد.
مثل آدمهایی که دارند جان میدهند و درست لحظاتی قبل از جان دادن از اول تا آخر زندگیش را میبینند قبل از اعلام عمومی به دیگران از اول تا اخر این سالها برایم مرور شد.
روزگار است دیگر.
مگر عاشق کشان دارند تبعید از این بالاتر.
توان جنگیدن ندارم دیگر خدا رو شکر.
پشت تلفن خانم فلانی نشسته است به تشریح ماجراها. که حرفش را به من ثابت کند .
و من هیچ حرفی برای گفتن ندارم. تک جمله میگویم گاهی میخندم و تمام.
حتی غمم نمیشود از این اتفاقات.
این اتفاق خوبیست.
شب از نیمه گذشته بود اگه اشتباه نکنم.
طی روز اهل حرف زدن نبود.
میگفت:"خدا ما رو با نقطه ضعفهامون امتحان میکنه. انقدر امتحان میکنه تا بالاخره ازش پیروز بیایم بیرون"
درستش اینه که بگیم اینا از روی دوست داشتن شماست و لبخند بزنیم و بریم به از پسش بربیایم ولی.
آخدا خودتون که واقفید ما ضعیفیم. ما کم میاریم. ما شما بغلمون نکنید درمیمونیم تو این زندگی زیبا.
پس بیا و دست از امتحان بردار.
بیا باهم ردش کنیم این روزا رو. یا حداقل نوبت به نوبت بشه امتحانا. همهاش باهم دیگه زیادی زیباست ما بگیم هر چه از دوست رسد نیت ما پروو بازی دربیاریم. ولی شما خودتون ما رو میشناسید که؟
در هر صورت حکم آنچه تو میفرمایی
میگفت فکر کن بیان بگن همین ۱۱ تا امام رو داشتیم. امام غائبی در کار نیست. چه تغییری تو زندگیمون پیش میاد؟
.
بخوام صادق باشم باید بگم هیچی. بجز اون لحظههایی که ظلم زمانه نفسگیر میشه و فقط میشه زیر لب گفت اللهم انا نشکوا الیک غیبه ولینا. دیگه تو بقیه لحظههام اتفاقی نمیفته.
.
باید تو خط به خط زندگیمون. تو لحظه به لحظهاش بذاریم جاری باشه امام زمان.
یه پایه اصلی زندگی باشه.
خودمو میگما. فاصلم با این سبک زندگی، زمین تا آسمونه.
.
ما رو برا خودت سوا کن.
اخر کلاس اسماء و گلشید دوتا نامه برام اوردن
اسماء نوشته بودم خانم عاشقتان هستم
گلشید نوشته بود خانوم شما اسماء رو بیشتر از بقیه دوست دارید؟؟؟
.
من در دوست داشتن و نداشتن آدمها رو بازی میکنم.
این میانه با همه گرم هستم ولی اساسا اگر کسی برایم عزیز باشد میگذارم بفهمد.
و خب سخت پایبند دوست میدارمت به بانگ بلندم
اما اگر آبم با کسی در جوی نزود، در آشکارترین حالت ممکن رفتارم با او تغییر میکند
.
بچهها خیلی زود حس آدم رو میفهمن. خیلی زود.
و خب من ناعادلترینم در تسهیم دوست داشتنم.
هر چند معتقدم این عدم عدالت اتفاق درستیست.
نه از سر لجاجت با بقیه نه اما دلم نیست وقتی چیزی را همه تعریف میکنند یا میبینند من هم سراغش بروم.
البته که این وسط در دین این فیلم کارگردان هم موثر است مثلا من هیج وقت فیلم های اصغر فرهادی رو نمیبینم.
ولی امشب دیدم
فروشنده را.
در بهتم.
فارغ از موضوع
فرم کار، متن. نقشهاقاببندیها. تک تک جملات مه چی درست و در حای خود بود از هر نشانه ای به موقع کمک گرفته میشد هر صحنه که تمام میشد چالشش در ذهن تازه شروع میشد.
کسی مثل اصغر فرهادی، با ایدئولوژی متفاوت از ما حرفش را میزند. دنیا میبیند. قبولش میکند چون رسانه میفهمد.
آن وقت ما، با این همه حرف نزده برای جهان. یکی بینمان نیست رسانه بلد باشد. ۴۰ سال است که کسی نیست.
به قول بزرگواری: پرونده هیچ اتفاقی در ذهن بسته نمیشود.
ماجرای تبعید هم همین است. بارها تمام باورهایم را مرور میکنم اما باز هم اول خطم. باز هم شعری، حرفی، آدمی میتواند مرا برگرداند به نقطه آغاز این درگیری درونی.
ما خوب نبودیم قبول؟ ولی شما که خوب بلدید خوب و بد درهم بخرید
اینچنین راندن ما رواست؟؟؟
این درد یادگار شماست حتی اگر به حسب خطای خودمان باشد. خودتان مرهم شوید کاش.
یا فارج الهم.
و لاتفرق بینی و بینک.
ما برای رها شدن از اینحجم کار عقب مانده
نیازی به تعطیلی مدرسه نداشتیم که اگر داشتیم باید امروز تمام کارها تیک میخورد نه اینکه چنین گوریده شود.
ما به یک ساعتی آرنورد احتیاج داشتیم
گوشی خاموش
قطعی اینترنت
تا بلکن تمام شود این همه کار عقب افتاده که فقط اعصاب و روانمان را مخدوش کرده است و در عمل حتی لحظهای پایش نمینشینیم که مبادا کم شود از حجمشان.
دیوانهایم ما.
معمولا وقتی عصبانی میشوم حرف نمیزنم.
یعنی بنظرم هیچ کس نباید در این اوج التهاب و تشویش حرف بزند.
اما امروز حرف زدم. فریاد زدم و حتی زدم کسی را♀️
و با همه اینها عصبانیتم تمام نشد.
مسئله اینجاست که آدمهای اشتباه، یکجا زهر اشتباه بودنشان را میریزند به جان ما.
همین مابقی اطاله کلام است.
نیمه پر لیوان را بخواهم نگاه کنم اینکه بالاخره فشارم از دیشب بالا آمد.
این ساعتها که میرسد دیگر دل توی دلم نیست.
مثل سیر و سرکه دلم میجوشد.
مثل اسفند روی آتش ج و و میکند.
و انگار تمام ن همسایه در دلم رخت میشورند بسکه دلشوره به جانم میافتد.
.
شما خودتان رحم کنید به دل ما.
و ارحم ضعف بدنی.
تو نبودی، دلخوشی چه رنگی بود؟ اصلا چه شکلی بودش؟
کجا میشد یَلِه (رها) شد از اینهمه خستگی؟
کی ممکن بود اینهمه حال خوش رو نفس بکش و هربارش عمیقتر از قبل بگم
اللهم اغفرلی الذنوب التی تغییر النعم.
.
چشمامو ببندم
یه قاب بگیرم از این روزهایی که تو انقدر پررنگی. نگهش دارم عمیقترین جای دلم.
.
میدونی بعضی روزها
یه جون، به جونهای آدم اضافه میکنه. مثل امروز
سایهات مستدام
بزرگ شدن را اگر در عالم نسبیت بخواهیم تعریف کنیم
بسته به فرد، زمان و مکان معنای متفاوتی خواهد گرفت.
در این روزهای من احتمالا معنی اش میشود که بفهمم برای خانه تکانی نبااااااااااید همه خانه همزمان تکانده شود.
میشود ذره ذره حانه تکانی کرد و در بخشهای دیگر آب از آب تکان نخورد.
میشود اگر لابتدیل لخلق الله را به حکم یغیروا ما بانفسهم دگرو شود.
لکن شما برای رویداد جمله قبل دعا بفرمایید
عادت به فکر کردن را با هر مکافاتی که بود مدتهاست از سرم انداختهام.
برای همین انقدر فکر کردن و مرور اتفاقات برایم عجیب شده که از پس گذشتن این دو روز، باید مغزم را دربیاورم، فیوزهای سوختهاش را عوض کنم بعد.
چند روزی به گمانم بیرون باشد بهتر است.
تقویم که گذرش به برخی عددها میخورد، خیالم آب روغن قاطی میکند
میشود همین بلبشو.
درباره این سایت